]]>

Monday, May 05, 2008

اگر عمر دوباره داشتم

البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد . اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر . مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم .اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم . از مدرسه بيشتر جيم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم . سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم.بيشتر عاشق مى شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم .در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد "شادى از خرد عاقل تر است"
Don Herald (1996)

Friday, February 15, 2008

خاطرات شیرین

من بودم واو، وکوله باری از وسایل شخصی او.شب بود.فضای سنگین اجازه صحبت به هیچ کدام از ما را نمی داد.تماس های خداحافظی به راه بود.چشم ما تنها بیست متر آنطرف تر را می دید.انگار جاده هم سنگینی فضا را حس کرده بود.اوضاع جوی هم ، با مه غلیظی با داستان ما همساز شده بود.مقصد ما، فرودگاه بین المللی ای ، در میان بیابانی برهوت.در همهمه فرودگاه نیز، سکوت فریاد می زد.چیزی مابین همه چیز.ملغمه ای از انواع احساسات .در آغوشش گرفتم، کوتاه و به یاد ماندنی.از پشت شیشه دو ساعت با نگاه دنبالش کردم. دو ساعتی که برایم یک دقیقه گذشت .در آخرین لحظه از دور، دستی تکان داد و رفت .من ماندم و ... مسیر پارکینگ فرودگاه را نمی دانم چگونه پیمودم.اینبار بازگشت همراه با جناب تنهایی بود. بازگشت به شهری که از او برایم ، پر از خاطره است. ...خوب که فکر می کنم همه جا برایم پر از خاطره است. خاطراتی شیرین

Thursday, December 20, 2007

Rule The World

You light the skies, up above me
A star, so bright, you blind me, yeah
Don't close your eyes
Don't fade away, don't fade away-

Oh

Yeah you and me we can ride on a star
If you stay with me girl
We can rule the world-
Yeah you and me we can light up the sky
If you stay by my side
We can rule the world-

If walls break down, I will comfort you
If angels cry, oh I'll be there for you
You've saved my soul
Don't leave me now, don't leave me now

Oh

Yeah you and me we can ride on a star
If you stay with me girl
We can rule the world
Yeah you and me, we can light up the sky
If you stay by my side
We can rule the world-

Ooooooooh

All the stars are coming out tonight
They're lighting up the sky tonight
For you, for you
All the stars are coming out tonight
They're lighting up the sky tonight
For you, for you-

Ooooooooh

Yeah you and me we can ride on a star
If you stay with me girl
We can rule the world
Yeah you and me, we can light up the sky
If you stay by my side
We can rule the world

All the stars are coming out tonight (oooooooh)
They're lighting up the sky tonight
For you, for you-
All the stars are coming out tonight
They're lighting up the sky tonight
For you,for you-

All the stars, are coming out tonight
They're lighting up the sky tonight
For you, for you-
All the stars, are coming out tonight
They're lighting up the sky tonight
For you,for you-

Friday, August 10, 2007

...

دگران چون بروند از نظر ،از دل بروند
تو چنان در دل من رفته ،که جان در بدنی

Friday, May 25, 2007

بعضیها....؟


یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.از ماهی گیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟ماهی گیر: مدت خیلی کم.تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟ماهی گیر: تا دیر وقت می خوابم. یه کم ماهی گیری میکنم. با بچه ها بازی میکنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با در آمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می کنی. اون وقت یک عالمه قایق برای ماهی گیری داری.ماهی گیر: خوب بعدش چی؟تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ، بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکو سیتیبعد از اون هم لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...ماهی گیر: این کار چقدر طول می کشه؟تاجر: پانزده تا بیست سالماهی گیر: اما بعدش چی آقا؟تاجر: بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی، این کار میلیون ها دلار برای عایدی داره.ماهی گیر: میلیون ها دلار، خوب بعدش چی؟تاجر: اون وقت باز نشسته می شی، می ری یه دهکده ساحلی کوچیک، جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی

Friday, March 02, 2007

صداقت


من ایمان دارم که یک جایی در عمق وجود همه یک حس فریاد صداقت میزنه. و سئوالی که باید از خودمون بکنیم اینه که آیا این حس در زندگیمون جریان یافته؟ لابد میپرسین این حرفی که میزنم چه معنی میده؟ خوب وقتی شما از چیزی حرف میزنین؛ فرقی نمیکنه ، هرچی ، اسلام ، بودا ، حقوق بشر ویا حتی راه پول در آوردن از مستقلات بدون سرمایه اولیه؛ اینا نشان انسان بودن نیست ، نشان بازاریاب بودن. اگر میخوای با کسی صادقانه حرف بزنی و نشون بدی که انسانی، از زندگیش بپرس . ببین رویاش چیه .فقط به خاطر خودش نه به دلیل دیگه ای .چون وقتی با هدف وارد یک گفتگو میشی ، گفتگوتون مفهومی نداره. میشه حرافی و اون وقت انسان نیستی .فقط یک بازاریابی.

Wednesday, February 07, 2007

شیزوفرنی


مهم چیست؟ مهم این است که ما می ترسیم.ترس از اینکه فاقد چیزی باشیم که دیگران دارند.ترس از اینکه دیگرانی که آن را دارند در باره ما قضاوت نادرست بکنند. امیال ما از زمانی که از مادر زاده می شویم تا زمانی که وارد اجتماع می شویم مرتبا سرکوب می شود.جامعه از اینکه خودمان ماشین میلمان را برانیم به شدت هراس دارد. اینست که امیال ما با ترس بر انگیخته می شود. باید خوشحال بود که در این جامعه پر از ترس هنوز میلی اصیل وجود دارد که همواره در جهت یافتن راهی به بیرون است. نمود این امیال اصیل را غالبا در جوانان می توان یافت. چراکه مسن ترها غالبا به طور کامل سرکوب شده اند. در کشور ما وبلاگ غالبا از سوی این دسته از جوانان نوشته میشود. چراکه آنان آگاهند که خوانندگانشان نیز از قماش خودشان هستند.و چه بسیارند دوستانی که ناخودآگاه سعی می کنند مانند جامعه شان عمل کنند.یعنی سرکوب کنند.
-----------------------------------------------
پ.ن1: نمی دونم چرا حس قریبی به من میگه این اسکارلت خیلی منو میشناسه و کاملا به این مسئله واقف هست که من تا چه حد آدم متظاهری هستم!
پ.ن2: شاید کسی که مطلب بالا رو می خونه بفهمه که خواسته قلبی دوستان خواننده چیه!