]]>

Friday, February 15, 2008

خاطرات شیرین

من بودم واو، وکوله باری از وسایل شخصی او.شب بود.فضای سنگین اجازه صحبت به هیچ کدام از ما را نمی داد.تماس های خداحافظی به راه بود.چشم ما تنها بیست متر آنطرف تر را می دید.انگار جاده هم سنگینی فضا را حس کرده بود.اوضاع جوی هم ، با مه غلیظی با داستان ما همساز شده بود.مقصد ما، فرودگاه بین المللی ای ، در میان بیابانی برهوت.در همهمه فرودگاه نیز، سکوت فریاد می زد.چیزی مابین همه چیز.ملغمه ای از انواع احساسات .در آغوشش گرفتم، کوتاه و به یاد ماندنی.از پشت شیشه دو ساعت با نگاه دنبالش کردم. دو ساعتی که برایم یک دقیقه گذشت .در آخرین لحظه از دور، دستی تکان داد و رفت .من ماندم و ... مسیر پارکینگ فرودگاه را نمی دانم چگونه پیمودم.اینبار بازگشت همراه با جناب تنهایی بود. بازگشت به شهری که از او برایم ، پر از خاطره است. ...خوب که فکر می کنم همه جا برایم پر از خاطره است. خاطراتی شیرین