]]>

Monday, September 11, 2006

فراموشی

چه ناباورانه از یادمان می روند، آن احساس ها که ما را به تکاپو وا می دارند. زمان هایی که ذهن همچو ساعت کار می کند و قلم همچو یک تیر، محکم ،به هدف می خورد. آنگاه است، که می توان همه را با جرات به کنار پنجره برد و به آنها آن دریچه را نشان داد. شاید اگر این احساس ها را از یاد نمی بردیم تمام خانه مان از شیشه میشد و بر سرمان خراب می گشت. هرچه حکمت در این فراموشی نهفته است را، نمی دانم؛ ولی هرچی زور می زنم حسش نیست!!!!!!